برای من برادر جمال، یک برادر، دوست و عزیز بود. تا جایی که برایم اعلان خبر درگذشت کسی همانند او بسی دشوار است. ماجرای من و او مصداق این بیت است که گفت: قد کنت آمل أن تقول رثائی     یا منصف الموتی من الأحیاء 

(انتظار داشتم تو خبر مرگم را اعلان کنی، ای کسی که مردگان را از زندگان جدا می‌کنی!)

ولی تقدیر خدا بود و او هرچه خواهد می‌کند. امروز من خبر مرگ تو را اعلان می‌کنم و اکنون خبر مرگ تو اعلان می‌شود!

جمال برزنجی دوستی بود که خدا او را برای جوار خویش در آغاز سومین روز از ایام تشریق برگزید. بر من بسی سنگین است که امت اسلامی را، که خودش از انواع مصیبت‌ها رنج می‌برد، از درگذشت وی مطلع سازم. چون سخت است که در چنین اوضاعی خبر وفات مردی به امت داده شود که خودش یک امت بود. جمال برزنجی یک امت بود. بیش از پنجاه سال است که او را می‌شناسم. عقلی روشن، دلی پاک، روانی آرام و زبانی عفیف داشت. خودش را می‌شناخت و از توانایی‌ها، شایستگی‌ها و صلاحیت‌هایش باخبر بود. می‌دانست چه کاره است. در عین حال که از غرور و عجب به دور بود و  هرگز در درونش این موارد راه نداشت. برای کمک به نیازمندان و در راه ماندگان می‌کوشید. به پیشگامان احترام می‌گذاشت و به فضل و بزرگی‌شان معترف بود و با تمام توان در راه اکرام ایشان اقدام می‌کرد. بسیار بردبار و شکیبا بود و من هیچ کس را در میان مجموعه‌ای که با  ایشان کار می‌کردم، همتای او در این باره ندیدم. هنگام مشکلات، پیشاپیش دیگران بود، و وقتی مشکلات رخت برمی‌بست، او در ته خط قرار داشت. او دربردارنده‌ی ویژگی‌هایی بود که به آسانی نمی‌توان آن‌ها را یکجا در یک فرد دید، جز آنان را که خدا توفیق داده باشد. در او نظرات پخته، عملکرد و اقدامات سنجیده، مهربانی و معاشرت نیکو در کنار فروتنی فراگیر و خاطری آسوده گرد آمده بود.

وقتی که به خودم و برادرانی که کالج جهانی اندیشه‌ی اسلامی را بنیان گذاشته بودند، نگاه می‌کردم، این برادر دلسوز و دوست ستوده را پشتیبان همه‌ی مجموعه می‌دیدم که هیچ کس از دوستی و مهربانی او بی‌نصیب و بی‌نیاز نبود. در موارد بسیاری با هم اختلاف نظر داشتیم و گاهی صدایم را بر او بلند می‌کردم و سخنانی درشت و زننده به وی می‌گفتم، اما همواره در برابرم خندان بود و می‌گفت: بفرما چای، یا قهوه، یا چیز دیگری را نزدم می‌گذاشت. به همین سادگی. دوباره می‌نشستیم و موضوع را پیگیری می‌کردیم، بدون این‌که هیچ کدام احساس بدی نسبت به دیگری داشته باشیم.

جمال برزنجی در میان کسانی که مرکز جهانی اندیشه‌ی اسلامی را پایه‌ریزی کرده بودند، معیار سنجش بود. او نسبت به ما شور و حماسه‌ای بیش‌تر داشت، علاقه و توانش برای بخشش و فداکاری فراوان‌تر بود. او ذاتا مدیر و رهبر بود، گویا آمده بود تا مدیر و سرآمد باشد. همیشه پیش خودم می‌گفتم: خداوند دوستان فراوانی به من عطا فرموده است، ولی بارزترین ایشان جمال برزنجی هست.

هنگامی که پگاه امروز خبر درگذشت او را شنیدم، این چند بیت به ذهنم رسید:

طوی الجزیرة حتی جاءنی نبأ    فزعت فیه بآمالی إلی الکذب

حتی إذا لم یدع لی صدقه أملا    شرقت بالدمع حتی کاد یشرق بی

(کانال الجزیره خاموش شد و خبری به من رسید، از ترس، انتظار داشتم دروغ باشد،

اما وقتی که درست بودنش، جایی برای آرزویم نگذاشت، اشکم سرازیر شد و نزدیک بود مرا بکشد و گوشتم را در آفتاب بگذارد).

به یاد دو قبری افتادم که من و او آن‌ها را در گورستان مسلمانان در ایالت ورجینیا برای خویش تدارک دیده بودیم. با هم عهد بستیم که در مرگ نیز همانند زندگی همسایه یکدیگر باشیم. هرچند تقدیر بر این شد که قبر مخصوص من در زیر درخت «اوک» در آن گورستان در کنار قبر جمال، سهم همسر گرانقدر و عزیزم باشد. نمی‌دانم جمال در همان قبری که تعیین کردیم، دفن خواهد شد یا نه.

جمال نزد من همانند کسی است که ابوتمام شاعر در توصیفش سرود:

مضی طاهر الأذیال لم تبق روضة     من الأرض إلا و اشتهت أنها قبر

تردی ثیاب الموت حمرا فما أتی     لها اللیل إلا و هی من سندس خضر

فأثبت فی مستنقع الموت رجله     و قال لها من تحت أخمصک الحشر

(با دنباله‌ای پاک رفت، طوری که همه‌ی بوستان‌های روی زمین خواستارند تا مقبره‌ی او باشند،

لباس قرمز مرگ را پوشید، اما هنوز شب فرانرسیده بود که این پوشش به سندس سبز تبدیل گشت،

در مرداب مرگ پایش را استوار گرداند و به آن گفت که محشر زیر کف توست).

ابوصهیب، خدا تو را رحمت کناد. ما هم به خواست خدا در مسیر ادامه می‌دهیم و بر عهد باقی هستیم. از او خواستاریم که ما را در دارالقرار در جوار پیامبر مختار در فردوس برین گرد آورد. آن گونه که در دنیا در مسیر خدمت و عمل برای اعلای کلمه‌اش ما را جمع کرد.

برادرت، که هرگز تو را فراموش نمی‌کند.